نوشتاردرمانی چیست و چهکاری برای شما انجام میدهد؟
به همراه مطالعه موردی نوشتاردرمانی در ۳ نویسندهی ایرانی و خارجی و البته یک خاطره شخصی!
در ابتدا این چند پاراگراف مقدمهی توصیفی را با هم بخوانیم:
پوستی لکدار و چند رنگ که احتمالا حاصل برخورد شدید آفتاب به قسمتهایی از پوست بوده است از خلالِ موهایی که به شکلی کمحوصله شانه شده و فرق او را کج نشان میدهد، مشخص است. ظاهرا لبها هم از تابش آفتاب بینصیب نبوده و در میان انبوهی از ریشوسبیل مردانه که ترکیب سیاهوسفیدش آن را دارای کنتراست کرده پنهان است، لبها خشکیده است و جوری به نظر میرسد که انگار بخواهد رازی را از مصاحبش پنهان کند.
به علاوه طرح دماغی استخوانی و بزرگ علاوهبر مردانهتر نشان دادن چهره باعث میشود که صاحب آن از دورتر هم قابل شناسایی باشد. با این حال آنچه از همه بیشتر در صورتِ مسیحوارِ مرد به نظر میرسد، چشمهای اوست؛ چشمهایی که بیشتر از تارهای سفیدِ موی مرد در میانِ موهای سیاه، پیری درونی و بیرونی او را نشان میدهد.
چشمها بیش از آنکه حرفی برای گفتن داشته باشند، «عمق» دارند، عمقی که باید به درون آن خزید تا رازهای مگویش را پیدا کرد. چشمها مستقیما به کسی که آن را نگاه میکند خیره شدهاند، با این وجود خالیاند، انگار که صاحب آنها با چشمان باز خوابیده باشد و چشمانش تصادفا با چشمان شما تلاقی پیدا کرده باشند.
چشمهای مرد مانند هدیهای هستند که درون آن هدیهای دیگر وجود داشته باشد، مانند صدفی که مروارید در درون داشته باشد و تو انگار که از قِبَلِ لایههای این چشم باید همچون یک غواص به اعماق روح مرد بروی و پس از یک سفر طول و دراز متوجه شوی که چشمان مرد، روحی را بازتاب میدهد که بیشتر از «درد»، «صبر» دارد و بیشتر از گلایه دچارِ تسلیم است، تسلیمی که در سکوت خود را نشان میدهد و سکوتی که راز یک توفان را پنهان کرده است. توفان روحی مردی که پرده از راز سکوت خود در کتابِ «هیچ دوستی به جز کوهستان» برمیدارد.
بله این شمایل مردی است که بهروز بوچانی نام دارد، پناهندهی کرد که در آرزوی رسیدن به استرالیا در جزیرهی مانوس گرفتار و به نوعی اسیر شد. مردی که شمایلش روی سلاحش حک شده، سلاحی که آن را با قلم ساخته است! کتابش!
کتابی که مجموعهای از پیامکهای او در دوران سخت جزیرهی مانوس است که به عنوان مرهمی روحانی برای خودش، برای دوستش ارسال میکرده است. حالا اما این مجموعه پیامکها که در قالب یک کتاب منتشر شده، علاوه بر یک درمان روحانی، راهِ نجاتی برای او پیشِ پایش گذاشته و باعث جلب توجهات انساندوستانه به سمت او شده است.
با این مقدمهی احساساتی و شاید طولانی اعلام میکنم که موضوع نوشتهی پیش رو «نوشتاردرمانی» است.
نوشتار درمانی براساس ظاهر لفظیاش، درمان آلام روحی و مواجه با مشکلات به وسیلهی نوشتن است. شبه جزیرهای است که از یک سو با «روانشناسی» و از سوی دیگر با «نویسندگی» ارتباط دارد. برای افزایش اطلاعات خوب است بدانید که نویسندگی در ۲ منزلگاه با روانشناسی ارتباط مییابد که یکی «نوشتاردرمانی» است و دیگری «کپی رایتینگ» و ما در بکوش بعدا درباره کپیرایتینگ نیز صحبت خواهیم کرد.
تعریف و ماهیت نوشتاردرمانی به عنوان بخشی از هنردرمانی:
بگذریم! سایت بینالمللی «روانشناسی مثبت» نوشتاردرمانی را اینگونه تعریف میکند:، نوشتاردرمانی نوشتن برای درمان است و بخشی از هنردرمانی به شمار میرود که خود شامل کاربرد موسیقی، نقاشی و طراحی و نوشتن با هدف درمان و التیام آلام روحی و روانی است.
از نگاهِ فیلسوف-روانشناسی مانند آلن دوباتن و براساس کتاب «هنر برای درمان» از این نویسنده: «هنر هم مانند دیگر ابزارها قادر است، تواناییهای ما را به فراتر از چیزی گسترش دهد که طبیعت در اختیارمان قرار داده است. در این باب، هنر برخی از ضعفهای مادرزادی ذهنی و نه جسمی ما را جبران میکند.
ضعفهایی که میتوانیم آنها را نقصهای روانشناختی بنامیم. پس هنر و هنردرمانی به نوبهی خود، واسطهای درمانی است که میتواند به هدایت و ترغیب و تسلی تولیدکنندگان و مصرفکنندگانش کمک کند و آنها را قادر سازد نسخههای بهتری از خودشان باشند.
هنر به بیان دوباتن هفت نقص روانشناختی را مرحم میگذارد که از این قرار هستند:
نوشتاردرمانی یکی از ابعاد هنردرمانی به شمار میرود (تصویری از آلن دوباتن)
۱. مشکل روانی در به یاد آوردن
۲. مشکل روانی در امید به زندگی
۳. مشکل روانی اندوهگین بودن
۴. مشکل روانی در برخوردار نبودن از توازن و تعادل کافی
۵. مشکل روانی در برخوردار نبودن از خودشناسی
۶. مشکل شناختی در نسبت دادن پدیدهها به تداعیها و تعمیمهای منفی
۷. مشکل روانی در قدردان و سپاسگذار نبودن
بدیهی است که نوشتاردرمانی نیز به عنوان یکی از ابعاد هنردرمانی از این ویژگیهای عمومی برخوردار بوده و دارای ویژگیهای درمانی خاصی نیز هست. وانگهی سادگی نوشتاردرمانی نسبت به دیگر زمینههای هنردرمانی حائزاهمیت است، تمام مواد اولیه برای نوشتاردرمانی خودِ فرد است و عزمی برای نوشتن که به سادگی به وسیلهی کاغذوقلم انجام میشود.
نوشتاردرمانی و گروهدرمانی
نوشتاردرمانی در قالب گروه نیز انجام میشود و از این جهت عضوی از رویکردهای درمانی گروهمحور است که در آنها فرد به طور داوطلبانه عضوی از گروهی میشود که مشکلی همانند او دارند و اعضای گروه با همذاتپنداری با یکدیگر در کنار یک استاد که غالبا در گذشته مشکلی مانند آنها داشته، میکوشند که بر مشکل خود غلبه کنند، بدیهی است که در نوشتاردرمانی گروهی، افراد گروه، مشکل مشابه، درمانگر (راهنما) و قلمی که باید بنویسد ۴ محور اصلی را تشکیل میدهند.
به بخشی از کتاب «هیچدوستی به جز کوهستان» نگاه کنیم و مجددا سراغ بهروز بوچانی و مورد خاص او برویم:
«گوشهای از کامیون، نزدیک به در، چادری بسته بودند به شکل یک دیوار تا بچهها بتوانند پشت آن و دور از چشم دیگران درون بطریهای خالی ادرار کنند، کسی به روی خودش نیاورد وقتی چند مرد مغرور همان کار بچهها را کردند و بطریها را بیرون انداختند. زنها اما هیچکدام از جایشان تکان نمیخوردند، گویی فقط مردها و بچهها نیاز داشتند، مثانهشان را تخلیه کنند.
اغلب زن ها بچههایشان را چسبیده بودند و به مسیر هولناک اقیانوس میاندیشیدند. بچهها هاج و واج در پستیوبلندی جاده بالا و پایین میشدند. حتی آنها هم با آن سنوسالشان خطر را حس کرده بودند. به راحتی میشد این را از جیغهای بریده بریدهشان یافت.
غرش اگزوز کامیون ترس و دلهرهای عجیب در فضا میپراکند. راننده دستور داده بود، کف کامیون بنشینیم و جنب نخوریم. مرد سیاه سوختهی لاغری هم کنار مان نزدیک در ایستاده بود و مدام با حرکت دستش از ما میخواست که ساکت باشیم، با این حال جیغ بچهها همه جا را پر کرده بود، همراه با نعرهی اگزوز و صدای مادرانی که سعی داشتند فرزندانشان را آرام کنند.
سیطرهی ترس غرایز را به کار انداخته بود. بالای سرمان در آسمان گه گاه نوک شاخههای درختان به یکدیگر میرسیدند و کامیونها به سرعت باد از زیرشان عبور میکردند. درست نمیدانستم به چه سمتی در حرکتایم، اما حدس میزدم قایقی که قرار بود ما را به سمت استرالیا ببرد، باید در ساحلی دورافتاده در شمال اندونزی باشد، نزدیک جاکارتا…»
این لحظاتی که بوچانی نقل میکند، بسیار پرتب و تاب و دلهرهآورند، با این حال اگر بوچانی میدانست که باید بعدها در اردوگاه مانوس چه لحظاتی را سر کند از این که این لحظات خوشِ سفر! به پایان میرسد، حسرت میخورد!
بهروز بوچانی با نوشتاردرمانی مصائب اردوگاه را تحمل کرد و مفری برای نجات و جلب توجه جامعهی جهانی یافت
نوشتاردرمانی و افزایش تابآوری:
تابآوری! تابآوری! تابآوری! فرمول ساده است شما در شرایطی قرار میگیرید که بالاتر از آن رنگی نیست؛ شرایطی که در آن نه راه پیش دارید و نه پس! در چنین شرایطی هرگونه تقلا مذبوهانه است، درست مانند دستوپا زدن یک گوسفند در هنگام قربانی.
در چنین شرایطی در اردوگاهی مانندِ مانوس چگونه دوام میآورید؟ چگونه امیدِ خود را در ناامیدترین لحظات زندگی حفظ میکنید؟
به کدام روزنه برای تاباندن کورسوی نور به این لحظات سیاه متوسل میشوید؟ چه اتفاقی میافتد که خودکشی نمیکنید؟
غیر از صبر و سکوت چه میکنید یا به عبارت بهتر برای آنکه بتوانید در سکوت، صبر کنید، تحمل کنید و تاب بیاورید چه میکنید؟
خب! پاسخ بوچانی به این سوال نوشتن بود، نوشتن برای او آخرین تیر ترکش بود که تنفس در فضای خفهی اردوگاه مانوس را همچنان برای او ممکن میکرد.
او سختیهای دشوار را با نوشتن آنها بر روی کاغذ، قِی میکرد، استفراغ میکرد. نوشتن بدبختیها بر روی کاغذ آنها را بیاثر میکرد، انگار که جادوگری با نوشتن یک دعا اثر یک طلسم و نفرین را از بین ببرد.
از طرفی از ارسال این پیامکها به یک موجودِ زنده، به یک دوست نباید غافل شد، نوشتههای او دردِ دل نامههایی بودند که باید برای دوستی ارسال میشد. وجود این دوست و مخاطب هرچند که فقط شنوندهی پیامکها و هزاران کیلومتر دورتر باشد، باعث میشد تا بوچانی در اردوگاهی که حتی خدا به آن پا نمیگذاشت، احساس تنهایی نکند و مجنونوار دیوارهای چرکِ سیاه را سنگِ صبور خود قرار ندهد.
بخش دیگری از کتاب هیچ دوستی جز کوهستان:
«سخت است تصور مردان جوانی که که ساعتها زیر آفتاب در صفهای طولانی ایستادهاند. صفهایی پیچدر پیچ که به غذایی کثیف و بیکیفیت ختم میشوند. گوشتهایشان لاستیک ماشین بودند، تقلای آروارهها برای تکه کردن گوشت دیدنی بود. در صفها تقریبا تمام جمعیت زندان مجبور بودند یکجا جمع شوند. بعضی اوقات صف به حدی طولانی بود که پهلوی حصارها پیچی به سمت پشت بنای سریلانکاییها میخورد، شبیه نیمدایرهای که جمعیت دو سوی آن همدیگر را نمیدیدند. برای یک غریبه این سوال پیش میآمد که این صف که ابتدایش مشخص نیست اساسا برای چه شکل گرفته و این آدمها چرا با این قیافههای اخمو و خسته در هم تنیدهاند…»
ملاحظه میکنید، علاوه بر آنچه در پیش گفتیم، نوشتن درباره یک شرایط سخت وقتی خود ما در دل بحران هستیم به ما نوعی دانایی و آگاهی میدهد.
نوشتن در شرایط سخت به ما قدرت تحلیل میدهد، کمک میکند که بتوانیم سبک، سنگین کنیم و در عین حال که درون این وضعیت پر از بدبختی هستیم بتوانیم قدری از دور به ماجرا نگاه کرده و در این شرایط عجزِ فوقالعاده کمی قدرت و امکان کنترل بر بحران پیدا کنیم، امکانی که به ما توان تحمل و ادامهی این شرایط سخت و بحرانی را میدهد.
به عبارت سادهتر نوشتن ما را عاقلتر میکند و عاقل بودن در یک شرایط دیوانهوار و در میان مشتی دیوانه اصلا چیز کمی نیست. از این هم بگذریم! بگذریم و به مرحله بعد برویم!
مرحلهای سختتر و برای فردی مشهورتر: ویکتور فرانکل در اردوگاه نازیها و در آستانهی اتاقهای گاز:
ویکتور فرانکل روانپزشک اتریشی که در کمپ نازیها اسیر شده بود، مدلی خوب برای نوشتاردرمانی به شمار میرود
جایی که زنده آمدن از نزدیکی آن باعث میشود که عملا به یک قدیس بدل شوید. کاری که ویکتور فرانکل به کمک یک روحیه و رویکرد خاص، نوشتن و البته کمی شانس انجام داد و از میان خاکستر قغنوسوار نجات یافت. خاکستری که اجساد مردگان انبوهی بود که در اتاقهای گازِ آشوویتس سوخته بودند!
در پیشگفتار کتاب انسان در جستجوی معنی، چنین آمده است: «دکتر فرانکل روانپزشک و نویسنده گاهی از بیماران خود که از اضطرابها و دردهای کوچکوبزرگ رنج میبردند و شکوه میکردند میپرسید، «چرا خودکشی نمیکنید؟!» او اغلب میتوانست از پاسخ بیماران خط اصلی درمانش را پیدا کند.
در زندگی هر کسی چیزی وجود دارد. در زندگی یک نفر عشق وجود دارد که او را به فرزندانش پیوند میدهد. در زندگی دیگری استعدادی که بتواند آن را به کار گیرد. در زندگی سومی شاید تنها خاطرات کشداری است که ارزش حفظ کردن دارد. یافتن این رشتههای ظریف یک زندگی فروپاشیده به شکل یک انگاره استوار از معنا و مسئولیت، هدف و موضوع مبارزهطلبی هر درمانی است.»
انگار یکی از مخاطبان جملات بالا خود دکتر فرانکل است…
کتاب «در جستجوی معنای» ویکتور فرانکل میکوشد، معنای زندگی را از سختترین شرایط زندگی و با نوشتن خاطرات مربوط به آن بیرون بکشد. نوشتنِ خاطرات این دوران سخت و روایت و تحلیل آنها باعث میشود تا معنای زندگی و بدبختی های آن همچون یک مرهم تلخ ولی شفابخش آشکار شود. کار نویسندهای مانند ویکتور فرانکل به عنوان یک روانپزشک آن است که با طنابِ نوشتن به اعماق سیاهچالههای زندگی برود و معنای زندگی را مانند طلا و معجونی سیاه استخراج کند و آن را به مرهمی برای گذشته، حال و آیندهاش تبدیل کند.
ببینید فرانکل از چه شرایط عجیب و مرگباری جان به در برده و حالا با نوشتن آن لحظات روحش را پالایش میدهد: «…با شتاب به کلبه بازگشتم تا اثاثیهام را جمع کنم، کاسهی غذا، یک جفت دستکش مندرس که از یکی از بیماران مردهی تیفوثی به ارث برده بودم و چند تکه کاغذی را که یادداشتهایم را در آن نوشته بودم، برداشتم. برای آخرین بار از بیمارانم دیدن کردم، این بیماران در دو سوی کلبه روی چوبهای پوسیده خوابیده بودند…»
یا «سرانجام آغاز به نوشتن کتابی کردم که در اتاق گندزدایی آشویتس گم کرده بودم، این بار واژههای کلیدی را به شیوهی کوتاهنویسی روی کاغذ آوردم. گهگاهی هم جلسات بحث علمی در اردوگاه تشکیل میشد. یک بار شاهد چیزی بودم که حتی در زندگی عادی و با این که به علائق حرفهایام نزدیک بود، ندیده بودم: و این یک جلسهی احضار روح بود. سرپرست پزشکان اردوگاه میدانست که تخصصم روانپزشکی است و از من هم دعوت کرده بود که در این جلسه حضور یابم. این جلسه در اتاق کوچک خصوصی او در بخش بیماران بستری تشکیل میشد. تعداد کمی گرد آمده بودند که در میان آنها برخلاف قانون افسری هم از بخش بهداری دیده میشد…»
نوشتار درمانی و اختلال استرس پس از سانحه یا PTSD:
نوشتاردرمانی برای غلبه بر اختلال استرس پس از سانحه نیز موثر است
اتفاقی که برای فرانکل افتاد، آن هم به عنوان فردی که قبل از اسیر شدن در چنگال نازیها، از موفقیت و احترام خاصی برخوردار بود، یک فاجعهی تمام عیار بود، مصداق ضربالمثل از عرش به فرش رسیدن! حتی مدت کمی در حدود ۶ ماه زندان در بند عمومی میتواند دارای پیامدهای آزاردهندهای باشد که زندگی فرد را برای همیشه تحت تاثیر قرار دهد. با این حساب چندین سال اسارت در آشویتس و زندگی در یک قدمی مرگ میتواند چه تاثیری بر روی انسان داشته باشد؟
اختلال استرس پس از سانحه چه فردی باشید که قربانی یک «زورگیری» شده است و چه پزشکی یهودی باشید که مدتها در چنگ بدترین و خطرناکترین انسانهای دنیا اسیر بوده است، میتواند باقی زندگی شما را سیاه و بدبختی شما را تمدید کند.
«نوشتاردرمانی» اما آنچنان که در نوشتههای بوچانی و فرانکل دیدیم سنگی است که به شیشههای این اختلال پرتاب میشود و آن را متلاشی میکند تا روح قربانی از این قفس شیشهای خلاصی یابد.
هنگامی که قربانی، قربانی شدن خود را بر روی کاغذ روایت میکند، در مورد آن فکر میکند، جنبههای مختلف را در نظر میگیرد و نهایتا به نتیجهای تحلیلی میرسد، چندین اتفاق میافتد:
نهایتا آنکه نوشتن یک رویداد تلخ و کاویدن آن، گاهی مانند ترکیدن یک بغض است. همانطور که یک داغدیده با گشوده شدن بغضش و گریه، به آرامش و تسلیم دست پیدا میکند، فرد فاجعهدیده نیز با نوشتن فاجعه، از طریق قلم و روی کاغذ بغضگشایی میکند و به نوعی آرامش، باور و پذیرش فاجعه میرسد. این کمک میکند که فرد نهایتا بتواند روح خود را از بند فاجعه رها کند.
اما نوشتاردرمانی را با اشاره به یک نمونهی معروف ایرانی ادامه دهیم! جایی که جلال آلاحمد در سنگیبرگوری به دنبال جوابی برای عقیم بودن جسمش بود و در نتیجهی نوشتن این حدیثنفسِ کوتاه، عقیم بودن جسمش را با یک زایندگی روحانی جبران کرد.
نوشتار درمانی و جلال آلاحمد با کتاب سنگیبرگوری:
سنگیبرگوری از جلال آلاحمد اعترافی است که جلال به خودش میکند، کتابی نمونهی ناب از نوشتاردرمانی است
سیمین دانشور همسر جلال آلاحمد با انتشار این کتاب مخالف بود و برادر جلال آلاحمد، شمسِ آلاحمد آن را پس از مرگ جلال منتشر کرد. قضیه این بود که سیمین و جلال بچهدار نمیشدند و این قضیه برای آنها تبدیل به یک مشغلهی ذهنی و عذاب روحی شده بود، جلال اما با نوشتن کتاب «سنگی برگوری» سعی کرد احساسات و البته تحلیل فکریاش رو پیرامون این قضیه برای خودش روشن کند. این که بچه نداشتن چه آثاری در زندگی او داشته و او را به چه کارهایی وا داشته باعث میشود تا جلال سفری درونی به ذهن و شخصیتش داشته باشد و به نوعی خودشناسی و هستیشناسی دست یابد.
بخشی از کتاب را بخوانیم: «و امروز من آن آدم ابترم که پس از مرگم هیچ تنابندهای را به جا نخواهم گذاشت تا در بند اجداد، سنت و گذشته باشد و برای فرار از غم آینده به این هیچ گستردهی شما پناه بیاورد. پناه بیاورد به این گذشتگان و ابدیتِ در هیچ و این سنت در خاک که تویی و پدرم و همهی اجداد و همهی تاریخ.
من اگر بدانی چقدر خوشحالم که آخرین سنگ مزار در گذشتگان خویشم. من اگر شده در یک جا و به اندازهی یک تنِ تنها نقطهی ختام سُنتم. نفس نفی آیندهای هستم که باید در بند این گذشته میماند. میفهمی عمقزی؟ اینها را دلم نیامد به پدرم بگویم ولی تو بدان. و راستی میدانی چرا؟ تا دست کم این دلخوشی برایم بماند که در این دنیا به اندازهی یک تنِ تنها، اختیاری هست و آزادیای. و این زنجیر ظاهرا به هم پیوسته که بر گُردهی بردباری خلاق از بدو خلق تا انتهای نشور هیچی را به هیچی میپیوندند، اگر شده به اندازه یک حلقه تنها، گسسته است و این همه چه واقعیت باشد چه دلخوشی، من این صفحات را همچون سنگی بر گوری خواهم نهاد که آرامگاه هیچ جسدی نیست و خواهم بست به این طریق درِ هر مفَری را به این گذشته در هیچ و این سنت در خاک»
هر چه که بود، اگر جلال به دنبال میراثی برای خود بود، آن را برجای گذاشت، گرچه که میراثش نه از گوشتواستخوان که از کاغذ، کلمه و قلم و از نفَس و آه بود و البته در میان تعدادی از کتابهای سیاسی او کتابِ سنگی برگوری اتفاقا خلَفترین و بهترین میراث اوست.
نوشتار درمانی و حلمسئله در روانشناسی:
بهکارگیری مناسب نوشتاردرمانی منجر به حلمسئله میشود
زندگی پر از مشکل است و هر مشکلی مسئلهایست، معمایی است که چون حل شود آسان بوَد! نوشتاردرمانی اما یکی از راههای خوب برای حلِ معماهای زندگی است.
حلمسئله در روانشناسی: ۲ رویکرد اصلی برای حلمسئله در روانشناسی وجود دارد یکی حلمسئلهی منطقی و تحلیلی و دیگری حلمسئلهی هیجانمحور.
بیایید این دو رویکرد را با یک مثال بررسی کنیم: شما به دانشگاه میروید و در دانشگاه با فردی مواجه میشوید که آشکارا از شما خوشش نمیآید و به بهانههای مختلف با رفتار و گفتارش شما را آزار میدهد. خب! این یک مسئله است. یک مشکل است که باید آن را حل کنید.
حلمسئلهی هیجانمحور:
در حلمسئلهی هیجانمحور سعی میکنید هیجانهای منفی از این برخوردها را با هیجانهایی بهتر جایگزین کنید. ممکن است با سرکوب هیجانهای منفی سعی در ناچیز جلوه دادن آنها و فرد مسببِ ایجاد آن هیجانها کنید، حتی ممکن است برای اجتناب از بروز این هیجانها تمام تلاش خود را برای روبهرو نشدن با فرد موردنظر به خرج دهید.
حلمسئلهی منطقی:
در حلمسئلهی منطقی میکوشید علت اصلی مشکل را پیدا کنید تا با از بین بردن آن مشکل به خودی خود از بین برود. چراغ قوه برمیدارید و مانند یک کارآگاه زبردست سعی میکنید جواب این معما را پیدا کنید:
- مثلا: آیا در رفتار من مشکلی هست که او را به واکنش وا میدارد؟
- مثلا: من فردی درونگرا هستم و شاید او فکر میکند من او را تحویل نمیگیرم و این منجر به واکنش او میشود؟
- مثلا: او کلا فردی زورگوست و با دیگران هم همین رفتار را دارد، ولی دیگران در برابر او کوتاه میآیند و همین او را بدعادت کرده است.
- نهایتا: من فردی زیبا، ثروتمند و شاگرد اول کلاس هستم و این رفتارهای او از سر حسادت و عقده است.
پس از روشن شدن صورت مسئله، حالا نوبت راهحلهاست:
- مثلا: اتفاقا او را میخواهم و در جایی خصوصی با او این گزینهها را در میان میگذارم
- مثلا: با او گرمتر احوالپرسی میکنم تا سوتفاهم حل شود
- مثلا: با او اتمام حجت میکنم و میگویم این رفتار او مرا ناراحت میکند و در صورت تکرار این رفتار او باید جدا پیامدهای او را در نظر بگیرد: (مراجعه به حراست و کمیتهی انضباطی یا مقابله به مثل لفظی یا حتی فیزیکی با او)
- و نهایتا: به تهدید بسنده نمیکنم و واقعا به حراست مراجعه میکنم یا جدا مقابله به مثل میکنم.
خب! اما نوشتن در این بین برای من چه میکند؟
نوشتاردرمانی برای کمک به حلمسئلهی هیجانمدار:
در نوشتاردرمانی برای حلمسئلهی هیجانمدار فرد با نوشتن هیجانات منفیِ ناشی از رفتارهای فردموردنظر، چرکها و سموم روحیاش را که باعث آزار او میشوند، همچون دختری روستایی که رختهای چرک را زیر آب رودخانه میگیرد تا شسته شوند، با قلم بر کاغذ میریزد و روح خود را پالایش میدهد.
در عین حال نوشتن به خودی خود زیباست و فرد تحقیر شده که حالا شاید دنیا برای او سیاه و جایی بد بهنظر میرسد با نوشتن در مورد زیباییهای دنیا، خودش، دانشگاه و آدمها و دانشجوهای خوب (با توجه به زمینهی مشکل) لطافت و آرامش روحانی خود را باز مییابد. نوشتن در این حالت روح مکدر شما را استحمام میکند.
نوشتاردرمانی برای کمک به حلمسئلهی منطقی:
خب! همانطور که گفتم نوشتن شما را عاقلتر میکند و آگاهی و توان تحلیل شما را افزایش میدهد. در قسمتی که گزینههای مختلف برای حلمسئله را به وسیلهی کیبورد تایپ میکردم خودِ فرایند نوشتن به دستیابی به حلمسئله کمک میکرد، احتمالا در ذهنم نمیتوانستم به این روانی و شفافی راهحلها را فهرست کنم.
از طرفی بسیاری از راهحلها زمانی که تنها ساکن ذهن هستند بسیار ایدهآل و راهگشا به نظر میرسند، با این حال به روی آوردن آنها بر روی کاغذ، انگار چشم سومی به ما میدهد که تنها از منظر آن چشم است که احمقانه بودن آن راهحل مشخص میشود. در حقیقت نوشتن یک راهحل میتواند در یک لحظه احمقانه و ناکارآمد بودن آن را مشخص میکند: «مثلا مقابلهبهمثل لفظی و فیزیکی تا چه حد میتواند راهحل مناسبی باشد؟» نوشتاردرمانی برای حلمسئلهی منطقی به یافتن پاسخ این سوال کمک میکند.
نوشتاردرمانی در خدمت شهود و تحلیل:
به طور کلی با نوشتن و در نوشتاردرمانی میتوان از تمامی ظرفیتهای مغزی و روحی انسان استفاده کرد، نوشتن از معدود فعالیتهاییست که هم با استفاده از نیمکرهی راست (بخش شهودی مغز انسان) و هم با استفاده از نمیکرهی چپ (بخش منطقی مغز انسان) انجام میشود.
در حقیقت یک نوشته میتواند شاعرانه و رمانتیک باشد یا حسابگرانه و منطقی و نوشتاردرمانی برای حلمسائل به روشهای هیجانمدار (شهودی) و منطقی (تحلیلی) دقیقا از همین ظرفیتهای منحصربهفرد استفاده میکند.
نوشتاردرمانی با استفاده از تمام ظرفیت مغز در شهود و تحلیل به شما کمک میکند
خاصیت اختصاصی نوشتاردرمانی برای حلمسئله:
در ضمن یادتان باشد که نوشتن به خودی خود یک خاصیت دارد، اگر میخواهید کسی را سرزنش کنید، عشقی را ابراز کنید، مشکلی یا آزردگی خاطری را بیان کنید، شاید امکان، توان یا مجال گفتن آنها را با طرف مقابل نداشته باشید، شاید فنبیان یا اعتمادبهنفس خوبی ندارید، شاید خجالت میکشید یا گفتن آنها شما را دچار هیجانزدگی و عصبانیتی میکند که خود مشکل را دوچندان میکند.
در این حالت میتوانید با مخاطب قراردادن طرف مقابل و نوشتن نامه برای او بر این مشکلات غلبه کنید: عشق خود را ابراز کنید، ناراحتی و آزردگی خود را تصریح کنید و به واسطهی نوشتن این مانع ارتباطی را از سر راه بردارید. در جایی ممکن است حتی صلاح ندانید که نوشته به دست طرف مقابل برسد، مثلا فردموردنظر مادر شماست که از دست او بسیار ناراحتید با این حال دوست ندارید با خواندن این نامه مادرتان آزرده شود یا حتی اصلا ممکن است فرد موردنظر مرده باشد یا به او دسترسی نداشته باشید، پس بنویسید و بسوزانید! بنویسید و پاره کنید، بنویسید آن را در یک بادکنک به هوا بفرستید تا ناراحتیهایتان همچون بادکنک آن قدر بالا رود که دیگر اثری از آن نباشد.
در پایان به یک مثال شخصی در رابطه با خودم اشاره میکنم، گرچه ما در بکوش رسموقصدی بر «شخصینویسی» نداریم با این حال اشاره به این موارد را در افزایش اثر آموزشی این مطلب موثر میدانم، پس آن را عینا مینویسم تا بر کاربردیتر شدن این مطلب افزوده شود:
نوشتاردرمانی و یک داستان خصوصی:
عکس تزئینی است
دانشگاه میرفتم و عاشق دختری شده بودم، عشق را از این بابت حس میکردم که در حضور او راحت نبودم، در عین حال که چشمانش را با چشمانش میپاییدم نمیتوانستم مستقیما در چشمانش نگاه کنم؛ بدتر آنکه تلاشهای خام من برای جلب توجه او کار را خرابتر میکرد که بهتر نمیکرد. مثلا کتم را پیش چشمان او روی شانهام میانداختم تا به خیال خودم شمایلی مردانه به خود بدهم، این را در فیلمهای قدیمی دیده بودم، یا یکی دو بار سعی کردم با شوخی توجه او را جلب کنم اما شوخی من یخ کرد و او ناراحت شد.
از طرفی نمیتوانستم با او حرف بزنم و مانند امروز هم عقلم نمیرسید که راز دلم را بر طوماری بنویسم و به او بدهم، وانگهی اگر هم عقلم میرسید رویش را نداشتم و خجالت میکشیدم نامه را به او بدهم. در آن در دوران شبکههای اجتماعی هم آنقدر فراگیر نشده بود که نامهی بلندبالای فدایت شوم بنویسم و منتظر خوردن تیک سبز آن بشوم.
القصه بیش از یک سال گذاشت و روزی انقلابی درونی در من رخ داد، مانند زنی در آستانهی زایمان که دردش گرفته است، احساس کردم که باید این بار را زمین بگذارم، پس به سراغ دخترک در حالی که روز چهلم پدرش هم بود رفتم و در حالی که ظرف این یک سال سرجمع ۱۰ کلمه هم با او حرف نزده بودم، عینا این عبارت را بدون مقدمهچینی او گفتم: «من شما رو دوسِت دارم، تقریبا ۹ ماهه. حالا باید چیکار کنم؟
با گفتن این عبارت رگهای چشمان دخترک منبسط و مردمک چشمهایش گشاد شد، انگار که جا خورده است، بعد سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند و گفت: «نمیدونم، من باید زودتر برم مراسم چهلم پدرم. در ضمن من نامزد دارم، تازه هم عقد کردم..»
او این را گفت، من عذرخواهی کردم و صدای شکستن چیزی درونم را شنیدم…
این یک بار روحی سنگین را بر من تحمیل کرد، افسرده شدم و ۲ ترم مرخصی گرفتم، این آتشی بود که خاموش نمیشد و ذره ذرهی وجود مرا میسوزاند
یک شب که بیخوابی به سرم زده بود و این خیالات دوباره همچون بختک به سراغم آمده بود، برای فرار این متن را در شبکهای اجتماعی نوشتم، بیآن که مخاطبی داشته باشم:
«خیالاتیم، حافظهام قویست. به خواب سکوت شب پشتیبان من است. تنبلم تنبل! شعر را به فینگیلیش مینویسم حتی! نقاشیم خوب نیست یا شاید دستم میلرزد. طرحهای کج و معوج بازتاب میدهد ذهنم را. روز تولد و روز عید مرا منقلب میکند. یاد عکسهای پاره و رنگ و رو رفته در گذر زمان. کودکی با لباس قرمز که ۳ ماه است ریشش را نزده و به ریشهایش میخندد. کلسیوم D را به آفتاب تهران ترجیح میدهد. دختری را دوست داشت … نام که حتی عکسی از او ندارد و هر عکسی را که میبینید شبیه اوست در کامپیوترش سِیو میکند و در مواقع دلتنگی به آنها سر میزند. هی ثبت شو برای من و او در این لحظه که چراغهای سبز هرزه و شرزهاند!»
جالب آنکه این نوشته آنقدر ناخودآگاه بوده است که من تا همین چند روز پیش و خواندن دوبارهی این متن، معنای کلمهی شرزه را نمیدانستم و وقتی معنی آن را جستجو کردم با این کلمات مواجه شدم: خشمناک، زورمند، تند و تیز، غضبناک…
این نوشتهها آشکارا مالیخولیایی به نظر میرسند. من این کلمات را مینوشتم و میگریستم. با این حال مالیخولیایی که در روح و ذهن من خانه کرده بود با نوشتن آنها بر کاغذ قدرتش را از دست میداد. انگار مالیخولیا با همان اشکهایی که میریختم از روحوذهنم خارج میشد و من سبک میشدم.
دو، ۳ سال بعد اتفاقی دیگر افتاد باز هم یک حالت روحی، یک نوع شهود و بازگشت آن بختک. حقیقت آن است که شکست عشقی تبدیل به کینه شده بود. من فکر میکردم او این غم عظیم را به من تحمیل کرده و قصر در رفته و هیچ غصه نخورده است! او هم باید ناراحت و متاسف میشد، به جای کاغذ او باید حرفهای مرا میشنید و همدردی میکرد تا من از این کینه و خودمظلوم پنداری راحت شوم.
پس آیدی او در شبکههای اجتماعی را پیدا کردم و خودم را با آیدی دخترانه، دخترخالهی خودم جا زدم! جالب این که او با دخترخالهی فرضی که در واقع خودم بودم، از من میگفت و تعریف هم میکرد!
نتوانستم طاقت بیاورم و ماهیت واقعی خودم را آشکار کردم. برخورد او خوب، همدلانه و مسئولانه بود. هرچه در دل تنگم داشتم گفتم. در طول ۲ ساعت شاید ۲ برابر طول این مقاله، برای او از احساسم و نتیجهی این شکست عشقی گفتم. قصدم جلبترحم نبود. میخواستم واقعا بداند بر من چه رفته و دچار چه احساساتی شدهام.
همانطور که گفتم برخورد او بسیار خوب بود. گفت که مو به دستانش راست شده و او از عمق احساسات من خبر نداشته است. گفت و به درستی گفت که من نتوانسته بودم نشانههایی حاکی از عشق بروز دهم و آن وقت که گفتهام کار از کار گذشته است. دلجویی کرد و نهایتا عذر خواست و همهچیز تمام شد…
بعد از این چتها تصویر او در خاطرهی من دیگر مانند یک تصویر درخشان و تازه که آزارم میداد نبود، بلکه مانند تصویری آفتاب خورده با جوهر محو بود که احساسات و خاطرات همراهش، عشقها و کینههای ناشی از آن نیز همانند آن محو و کمرنگ شده بود، انگار نهایتا توانسته بودم مردهی خود را به خاک سپارم…