روانشناسی
روانشناسی یعنی شناخت دنیا
از طریق شناخت خود
قطعا عنوان بالا یک تعریف علمی برای روانشناسی محسوب نمیشود، با این حال چنین شروعی میتواند ما را در یک مسیر هموار برای مواجه با روانشناسی قرار دهد.
آنچه ما امروز تحت عنوان روانشناسیمیشناسیم در گذشته نه چندان دور بخشی از مباحث فلسفی به شمار میرفت و هویتی مستقل نداشت.
فلسفهی کلاسیک به لطف حضور ۳ غول این رشته یعنی سقراط، افلاطون و ارسوط بنیادهایی مستحکم در مباحث اصلی خود، تحت عنوان خودشناسی و جهانشناسی پیدا کرده بود.
سقراط فیلسوف روانشناس:
سقراط به عنوان پدر فلسفه می گفت: «خودت را بشناس.» این جمله در حوزه معرفتشناسی فلسفه، روانشناسی و حتی دین، اهمیت بسیاری دارد.
این اهمیت از آنجایی افزایش پیدا میکند که پیش از سقراط فیلسوفانی قدیمیتر مانند آناکسیمندر، دموکریتوس و هراکلیتوس فلسفه را از زاویهی دیگری پیش برده بودند.
آنها برخلاف سقراط بر «شناخت جهان» تاکید میکردند. نهایتا تلاشهای سقراط و فیلسوفان پیش از او در زمان «ارسطو» به بار نشست و فلسفه چنین تعریفی پیدا کرد: «خودت و جهان خودت را بشناس.»
تعریف بالا آنقدر کارگشا بود که عملا بسیاری از اصول مذهبی و روانشناسی هر یک در چارچوب خود در این تعریف معنی پیدا میکنند.
اما اگرچه مذهب توانست با فقه یهودی و پیرایههای آن برای خود تمایزی با فلسفه ایجاد کند، این کار برای روانشناسی به این سادگی نبود.
ادغام روانشناسی با فلسفه به حدی بود که حتی هنوز در قرن ۱۷ میلادی «روانشناسانهترین جملات» از دهان یا قلم کسانی خارج میشد که نه خود و نه دیگران آنها را به عنوان و لفظ روانشناس نمیشناختند.
«توماس هابز» به عنوان یک فیلسوف سیاسی و نه یک روانشناس، این گزاره را مطرح میکرد که «انسان بسیار خودخواه است» و از این نتیجه میگرفت که این خودخواهی انسان نوعی توحش غریزی در او ایجاد کرده و او را «تبدیل به گرگ-انسان» میکند.
با این حال زاویهی هابز در این نگاه به انسان، مطلقا روانشناختی نبود، بلکه منظوری سیاسی داشت و اینطور نتیجه میگرفت که پس باید دولتی ولو فاسد بر این موجود شریر حکومت کند تا نظم و امنیت اجتماعی برقرار شود.
بعدها «فروید» این نگاه را از هابز به عاریت گرفت و میتوان گفت «نهاد» از نگاه فروید همان گرگ-انسان هابز است. گرگ-انسانی که به صورت هنجار توسط اگو و به صورت ناهنجار توسط سوپراگو مهار میشود.
افرادی که بر روی نهاد خود هیچکنترلی ندارند، تبدیل به افراد ضداجتماع شده و افرادی که نهاد آنها توسط سوپراگو بیش از حدکنترل میشود، تبدیل به افرادی وسواسی میشوند.
«سرکوب اضافی» که توسط هربرت مارکوز، متفکر چپ ایتالیایی مطرح شده است، یک عنصر دیگر را هم به ۲ عنصر سرکوبگر نهاد (اگو و سوپراگو) اضافه میکند که آن دولت است!
مارکوز میگوید سطح لازمی از سرکوب طبیعی نهاد، توسط اگو و سوپراگو انجام میشود؛
اما بسیاری از آنچه که ما به عنوان این دسته از سرکوبها تصور میکنیم، نه سرکوب فرویدی که نوعی سرکوب «اضافه دولتی» است که موجب نارضایتی و طغیان به خصوص افراد جوان میشود.
سرکوبی که از نظر مارکوز اضافه بوده و باید توسط نهادهای قدرت حذف شود.
ویلهلم وونت:
اما روانشناسی چه زمانی مستقل شد؟
ویلهلم وونت پزشکی بود که مبدع ارادهگرایی «دروننگری» شد، تلاشهای او آغازگر جدایی روانشناسی از فلسفه شد. وونت روانشناسی را علم تجربه هوشیار نامید و کار بررسی روان را در آزمایشگاه روانشناسی خود آغاز کرد.
وونت مبنای کار خود را تاکید بر تجربهی بیواسطه به جای «تجربهی با واسطه» قرار داد، نگاهی که براساس آن یک پدیده براساس کلیتِ خود و نه تک تک مولفههایش درک میشد.
ماحصل چنین نگاهی «ساختگرایی» بود که بعدا در شکلی پختهتر به روانشناسی گشتالتی ارتقا پیدا کرد.
اهمیت وونت نه لزوما در دستاوردهایش، بلکه در مسیری بود که برای آیندگان مشخص کرد.
ویلیام جیمز:
اما اگر وونت روانشناسی را در اروپا بر سر زبانها انداخت، «ویلیام جیمز» همین کار را به روش دیگری در آمریکا انجام داد. جیمز و وونت علاوه بر فاصلهی جغرافیای در نوع نگاه خود به روانشناسی
نیز فاصله داشتند.
جیمز اولین کتاب مرجع رسمی برای روانشناسی را نوشت. یکی از مهمترین مفاهیم مطرح شده در این کتاب مفهوم «جویبار هوشیاری» است.
جیمز با اشاره به هوشیاری شخصی، تلویحا «تجربهی بدون واسطه و کلی» وونت را مردود خواند و اعلام کرد نمیتوان روشی برای تجربه و درک پدیدهها به صورت یکسان در افراد، ارائه داد.
جیمز معتقد بود که بیشتر رفتارها و عادات انسان تحت تاثیر غریزه قرار دارد. با این حال بر «تجربه» به عنوان مهارکنندهی غرایز تاکید میکرد.
به نظر جیمز تجربیات انسانها در طول زمان «الگوهايي از رفتار آموختهشده» را در انسانها ایجاد میکرد. جیمز این الگوها را «عادتهای انسان» میخواند.
دیگر مفهومی که جیمز به آن اشاره کرد «خود» بود، از نظر جیمز خود به انواع خود تجربی، مادی و اجتماعی، داننده و معنوی تقسیم میشود، انسان به واسطهی این خودها، خودش را از زوایا و ابعاد مختلفی درک میکند.
تلاشهای جیمز در آینده به مکتب کارکردگرایی در روانشناسی منجر شد. در مورد جیمز نیز نه دستاوردها بلکه بیشتر پیشگام بودن اوست که اهمیت دارد.
رفتارگرایی و جانبیواتسون:
در ابتدای این مطلب به این اشاره کردیم که «روانشناسی شناخت جهان از طریق شناخت خود است.» و گفتیم که این تعریف علمی نیست ولی ما را در مسیر قرار میدهد. اما نخستین تعریف علمی هماکنون معتبر، توسط جانبیواتسون ارائه شد که هنوز نیز معتبر است.
اما این تعریف علمی چیست؟ « روانشناسی علم مطالعه انسان از روی رفتارهای اوست. از آنجایی که فعلوانفعالات روانی انسان، شامل انگیزهها، هیجانات و عواطف به خودی خود قابل مشاهده و تحلیل نیستند ما آنها را از طریق بروز ظاهری و رفتارهای ناشی از آنها بررسی میکنیم.»
اما اهمیت این تعریف در چیست؟ در گذشتههایی که جادوگری رونق داشت، تحلیل یک فرد براساس رفتار او نبود، بلکه از روی ظاهر، زال بودن، رنگ چشم، ماه تولد و سعد و نحس بودن آن! جادوگر پیشداوریهایی راجع به فرد انجام میداد که ماهیتی خرافی داشت.
اهمیت رفتارگرایی در روانشناسی و نتیجه کارهای فردی مانند واتسون آن است که روانشناسی را از توهم و خرافه نجات داد و آن را از یک متدولوژی علمی برخوردار کرد.
واتسون اعتقاد داشت روانشناسی شاخهای کاملا طبیعی از علم بوده و هدف آن پیشبینی و کنترل رفتار است. واتسون دروننگری وونت را اساسا رد کرد و تاکید بر تجربه هوشیاری را زیر سوال برد.
از نظر او در رفتارگرایی مرز مشخصبی بین حیوان و انسان وجود ندارد، به این معنا، همانگونه که از آزمایش یک موش سفید آزمایشگاهی میتوان نتایج روشنی گرفت، در مورد انسان هم همین امکان وجود دارد.
به علاوه بنا بر منطق رفتارگرایی احتمالا نتایج آزمایشهایی که بر روی موش سفید انجام میشود به انسان نیز قابل تعمیم است.
نهایتا تلاشهای واتسون در کنار ثرندایک، پاولف و اسکینر، قدرت زیادی برای مکتب رفتارگرایی ایجاد کرد که هنوز نیز پابرجاست.
به علاوه رفتارگرایی در حوزههای آموزش و یادگیری و تغییر رفتار و مکاتب درمانی مختلف، آثار بسیار مثبتی ایجاد کرد و نشان داد که «روانشناسی» ورای بسیاری از لفاظیهای بیهوده بوده و آثار مثبت عینی از خود نشان داده است.
نکتهی پایانی در مورد واتسون و روانشناسی، وارد شدن او به عرصهی تبلیغات و کسب ثروت فروان از این بابت است.
در واقع واتسون اولین فردی است که روانشناسی را به دنیای تبلیغات آورد و اگر امروز ما در «بکوش» هم مطالب روانشناسی و هم مطالب مربوط به بازاریابی و تبلیغات منتشر میکنیم به لطف پلی است که واتسون از مدتها پیش میان روانشناسی و تبلیغات بنیان نهاد.